فیض محمد کاتب
ملا فیض محمد کاتب هزاره | |
---|---|
فیض محمد کاتب |
|
نام اصلی | فیض محمد کاتب هزاره |
زمینه فعالیت | تاریخ نویسی |
ملیت | افغان، هزاره |
تولد | ۱۸۶۲ ولایت غزنی |
مرگ | ۱۲ حوت ۱۳۰۹ کابل افغانستان |
محل کار | در بار شاهنشاهی کابل |
فیض محمد هزاره (۱۸۶۳, )؛ تاریخ نویس هزاره،افغان است که در دربار شاهی افغانستان در سه دوره :امیر عبدالرحمان خان، حبیب الله شاه و امان الله شاه به عنوان کتاب مشغول کار بود.او یکی از تاریخ نویسان مهم تاریخ افغانستان می باشد که با نوشتن تاریخ این کشور با نام " سراج التواریخ" در پنج جلد توانست یکی از معتبر ترین کتاب های تاریخ افغانستان را بنویسد.فیض محمد هزاره همچنین یکی از مشروطه خواهان در زمان امان الله شاه بود.وی کتوب زیادی در مورد تاریخ افغانستان به خصوص بین سال های فعالیتش یعنی ۱۸۸۰تا ۱۹۳۰.
زندگی نامه
فیضمحمد، پسر سعید محمد مغول معروف به هزاره محمد خوجه، در سال ۱۲۷۹ قمری در دهکدهای به نام «زردسنگ» از توابع قره باغ غزنی، چشم به جهان گشود و تحصیلات اولیه را در همان زادگاه خویش فراگرفت و سپس راهی نجف گردید و چندی در آن مرکز علمی به تحصیل پرداخت و مدتی در هند آنوقت، در شهرهای لاهور و پیشاور مشغول تحصیل شد و نیز مدت کوتاهی درقندهار نزد علمای اهل سنت تحصیل نمودهاست. اما بیشتر معلومات او در سایه مطالعات پیوستهای است که در کتابخانههای عراق، ایران، هند و افغانستان انجام دادهاست و در ضمن گردش در کشورهای مذکور با فرهنگها و ملیتهای مختلف و همچنین به زبان عربی، انگلیسی، اردو و پشتو آشنا شدهاست. او وقتی به وطن مراجعت میکند در شهر کابل سکونت اختیار کرده و به نویسندگی میپردازد. و بدین طریق حدود ۵۰ سال از عمر گرانبهای او در خدمت علم و فرهنگ میگذرد و کتابهای ارزشمندی بیادگار میگذارد..[1]
شجاعتِ دیدن؛
اسد بودا
I.به رغمِ بیش از ده هزار صفحه میراثِ مکتوبِ به جا مانده از فیض محمد کاتب، از او چندتا عکس بیش تر در دست نیست. در تمامی این عکسها کاتب بیش از حد غمگین است، درد شقیقه اش را میفشار د، در نگاهش غم و سیاهیِ زمانه نمایان است و چشمانش گودتر از حد طبیعی به نظر میرسد. چشمانِ بیزار و سرشار از رنج او نشان گرِ آن است که چندان با زمانه اش همایند نیست، با این حال به طرزِ هوشمندانه و با شجاعتِ تمام و بی هیچ میانجی به «چشمانِ وحشیِ قرن» اش خیره میشود و سرسختانه تلاش میکند که ستمدیدگان را با «سلاحِ خاطره» مسلح سازد که بزرگ ترین دشمنِ قدرتهای توتالیتر است. چشمانِ کاتب را که با سماجتِ تمام «خیره در چشمانِ قرنِ وحشی اش مینگرد و با خون خود، ستونِ فقراتِ خرد شدهٔ زمان را به هم میدوزد» میتوان مادی ترین تصویرِ تاریخ دانست. این چشمان خسته که گویی تمامی بارِ سنگینِ دیدنِ خون و فاجعه را به تنهایی بردوش دارد، یکه و تنها در برابر «فراموشیِ اجباریِ(forced forgetting)» و قدرتِ سیاسی که ما را از یادآوریِ رخدادهای گذشته بر حذر میدارد، مقاومت میکند. نگاه مضطرب و سرشار از پارادوکس (خیره و در عین حال روشن) کاتب، «یادِ تمام» است و بنیانِ عدالت در یادآوری و فراموشی. رخدادهایی که در نگاهِ این همانیِ تاریخ نگاریِ «خاستگاه گراً به صورتِ پیوستار دیده میشوند، در این نگاه تکین اند، تاریخی که»عبدالحیِ حبیبی" از آن به عنوانِ تاریخِ درخشان یاد میکند، سیاهی و فاجعه، و قتلِ عامهایی که ما تاب و توانِ دیدنِ آنها را به گونهٔ نیمرخ نداریم، کاتب تمام رخ میبیند.
II.صاحب نظران و تاریخ نگاران از فیض محمد کاتب به عنوانِ «پدرِ تاریخ نگاریِ معاصرِ افغانستان» یاد کردهاند. برخی کوشش کردهاند از طریق تحلیلِ سبکِ تاریخ نگاریِ او، جایگاهش را در تاریخِ معاصرِ افغانستان روشن سازند، واقعیت اما آن است که این بازگفتها و تحلیلها از سطح توصیف و بازروایی و یا اعطای القابِ چون «پدرتاریخِ معاصرِ افغانستان» و «بیهقیِ تاریخ»، فراتر نمیروند. نسبت کاتب و بیهقی را بعدا توضیح خواهیم داد، اما سخن گفتن از کاتب به حیثِ«تاریخ نگار معاصر» مستلزم فهم معاصر بودن است. معاصر بودن چیست و چه ویژگیهای دارد تا کاتب را که از نظرِ زمانی دستِ کم هشتادسال با ما فاصله دارد، معاصر بدانیم؟ اگر همزمانیِ تقویمی را سنجیدارِ معاصر بودن بدانیم، در این صورت باید تمامیِ کسانی را که در روزگارِ کاتب مینوشتهاند، معاصر بدانیم، بنابراین، سخن گفتن از معاصر بودن او بدون فهم «معاصربودن»، بی معنا است و در عینِ حال توضیح معاصر بودنِ او، تنها با تاملِ نظری و فلسفی رخدادپذیر است، تامل نظریِ که بتواند نوع نگاهِ او را در بارهٔ عصری که در آن میزیست، موردِ ارزیابی و سنجش قرار دهد. اگر معاصربودن را نه یک امرِتقویمی که سنجیدارِ آن طلوع و غروب خورشید در آسمان است، بلکه یک مقولة فلسفی در نظر گیریم، در این صورت کاتب نه تنها پدرِ تاریخ نگاری معاصرِ افغانستان است، بلکه از تاریخِ نگاران «خاستگاه گرایی» که به لحاظِ زمانی از او متاخر و مسئله اصلیِ آنها جست ـ و ـ جوی اصالتِ قومی و زبانی مردم افغانستان بودند و حتی نسبت به روشنفکرانِ کنونی که چشمِ شان را به رویِ تاریکی زمانه بستهاند و «شجاعتِ دیدنِ» دهشتها و تاریکیهای زمانه شان را ندارند، نیز معاصتر خواهد بود. البته نگریستن از این زاویه به کاتب، آن هم به گونه یِ که به جای توصیف و برشماریِ حجمِ کمی آثارِ او، کیفیت نگاهش را مورد سنجش قرار دهد، چندان آسان نیست، اما به هرحال، سفر در دشتِ پرغبارِ نگاهی که در عین ناهمایندی با زمان، با شجاعتِ تمام به «چشمِ وحشیِ قرنِ قتل عام» مینگرد و با تار- و- پودِ نگاهش اجسادِ تکه تکه شدهای قربانیانِ عهدِ نسل کشی را بخیه میزند، نتها از طریق برخوردِ نظری رخدادپذیر خواهد بود.
III.معاصر بودن چیست؟ طرح این پرسش از آن جا ضروری است که از نظرِ تقویمی کاتب دستِ کم هشتاد سال با ما فاصله دارد، پس چه گونه میتوان از معاصربودنِ او سخن به میان آورد؟ یافتنِ پاسخ معنادار به این پرسش هم پیوندِ این امر است که «معاصربودن» را چیزی بیش تر از معنای تقویمیِ آن بدانیم. به نظر میرسد دیدگاهِ فلسفیِ«جورجیو آگامبن» که از منظرِ انسانِ ستمدیده به دنیا مینگرد، ما را در فهمِ این موضوع یاری خواهد کرد. آگامبن در افتتاحیهٔ کلاسِ فلسفه نظریِ دانشگاه IUAV این پرسش را مطرح میکند که «ما با چه چیزی و چه کسی معاصر هستیم؟» پاسخ آگامبن به پرسشِ فوق آن است که «معاصر کسی است که شعاعِ تاریکیِ برآمده ا ز زمانه اش را تمام رخ ببیند». سنجیدارِ معاصر بودنِ یک فرد، شجاعتِ خیره شدن به چشمِ وحشیِ تاریخ و توانِ خیره شدنِ به زمانه و دیدنِ تاریکی هاست. هرچه فرد بتواند شعاعِ تاریکی بر آمده زمانه اش را تمام رخ تر مشاهده کند، معاصرتر خواهد بود. معاصربودن، هم آیندی بازمان نیست؛ ناهمایندی با آن است؛ بنابراین «معاصرِ واقعی، کسی است که به طورِ کامل، هم آیند با زمانهٔ خویش نیست و به ادعاهایِ آن نمیچسپد... آنانی که بیش از حد با دورانِ خود هم آیند اند، آنانی که کاملا و در تمامیِ جهات متناسب با آنند، معاصر نیستند.» باید خاطر نشان کرد که معاصر بودن، بی توجهی به وضعیت هم نیست: جذب نشدن در دلِ وضعیت است و از فاصله نگریستن به آن. معاصر کسی است که از پذیرشِ دورانِ خویش سر باز میزند، اما، آن را رها هم نمیکند. «معاصر کسی است که تاری و تیرگیهای عصرش را همچون امری مشاهده کند که به او مربوط است و بی وقفه او را استیضاح میکند» و با آگاهیِ کامل از طردِ خویش و با علم به «اینکه میداند زمانه او را به خود نمیپذیرد، از زمانه اش نمیگریزد» و گلوی زمانه را میفشارد. اساسا تامل در وضعیت و شجاعتِ دیدنِ رخسارِ تیره و تار واقعیت است که موجبِ ناهمخوانیِ او با زمان میشود و سبب میگردد که همچون شکاف/ زخمی در دلِ وضعیت و زمانهٔ خویش نمایان میگردد. از آن جا که معاصر بودن، فاصله گرفتن از وضعیتِ موجود است، انسان معاصر با فاصله و از دور به اکنون مینگرد، بنابراین در عین بودنِ در زمان حالِ غیر قابل زیست، همبودِ گذشته و آینده نیز هست.
IV.اگر برداشتِ آگامبن از معاصربودن را بپذیریم و معاصر را کسی بدانیم که «شعاعهای تاریکی برآمده از زمانه اش را به صورت تمام رخ میبیند»، بی تردید کاتب معاصر است و در حوزه تمدنِ فارسی کسی نیست که شعاعِ تاریکیِ برآمده از زمانه اش را تا این حد به صورتِ تمام رخ دیده باشد. او نگاهش را به زمانش دوخت، اما نه برای دیدنِ روشناییها، بلکه برای دیدن تیرگیها. او از زمانش نگریخت، اما در آن استحاله هم نشد. در تاریخ نگاری فارسی، تاریخ نگار ِ ناهمایندتر از او نسبت به زمانش سراغ نداریم که به چشمانِ وحشیِ قرنش خیره شود و رخدادهایِ خرد و بزرگی قتل عامها را بنگارد. او بیش از ده هزار صفحه نوشت، پس از نوشتن هر ۳۲ صفحه یک بار محاکمه شد و در کل باید حدود ۳۱۲ بار محاکمه شده باشد، بدترین فحشها و ناسزاها را تحمل کرد و در نهایت پس از ۳۵ سال خیره شدن به چشمانِ وحشیِ قرن، چنانکه در پایانِ جلد سراج التواریخ خودش مینویسد، حکومت اصلاح گرِ امان الله خان او را به چوبِ فلک بست و استخوانهایش را خرد و خمیر کرد. او نه تنها استخوانهای خرد شدهٔ عصرش را با خون خود جوش میدهد، بلکه خود استخوان خرد شدهای عصرش هست و بهای معاصربودنش را با خردشدنِ استخوانهایش میپردازد. اکنونیت و معاصر بودن، یعنی ایستادن در نقطهٔ سیاهی، نفس کشیدنِ در سوگِ حیاتِ نقض شده، چشم دوختن به سیمای دهشتناکِ صحنههای قتل عام. اگر از نظر عبدالحی حیبی «افغانستان، تاریخِ درخشان دارد»، از نظر غبار سیاه ترین دورهٔ تاریخی، «دوران بچه سقو» است، کهزاد با غزلی ساختنِ زبان، «تاریخ را میکشد» و صدیق فرهنگ در چارچوب منطقِ این همانیِ خاستگاه گراییِ آریایی، خودش را با مدنیتِ تخیلی فریب میدهد، در نظر کاتب همه چیز نمادِ توحش است. هیچ سندِ تاریخی نیست، که در عینِ حال سندِ توحش هم نباشد؛ چرا که به تعبیرِ خودش «ظلم ازل و ابد» در این سرزمین رخ دادهاست. آنچه در پرتوِ نگاهِ او میدرخشد تیرگی است، اما این بدان معنا نیست که او «با مشاهده¬ی تاری و تیرگی حال حاضر، گرد نوری دست نیافتنی چرخ میزند، بلکه علاوه بر آن، کسی است که با دوپاره کردن و دست کاری و افزودن چیزی در زمان، در موقعیت تغییر شکل دهی و مرتبط ساختن آن با دیگر زمانها و در جایگاه خواندن تاریخ به طرزی ویرایش نشده و «احضار» آن بنا بر فرمی از ضرورت قرار میگیرد؛ ضرورتی که مطلقاً مستلزم خودسری (arbitraire) تاریخ نیست، بلکه بر آمده از خواهشی است که نمیتوان آن را پاسخ نگفت.» کاتب معاصر است، زیرا روی سیاه ترین نقطهٔ تاریخ ایستادهاست: تاریخِ قتل عام؛ روی ستون فقرات شکستهٔ زمان و نه تنها سیاهیها و تیرگیها را میبیند بلکه «با تر کردن نوک قلم در ظلمات حال، میتواند [ سیاهی را] بنویسد» مسئلهٔ کاتب، پیوندِ اکنون و گذشته نیست، خلق یک تاریخِ جعلی و افتخار به تاریخ افسانهٔ هم نیست، مسئلهٔ کاتب دیدن و خیره شدن به چشمِ وحشیِ قرنِ قتل عام و «حیاتِ ویران است»؛ حیاتی که با سرعت تندتر از سرعت نور و بدونِ آنکه بتواند به ما بپیوندد از ما دور میشود. «زمان حال، چیز دیگری جز بخش ناـ زیسته، در هر زیستهای نیست؛ و آن چه مانع دسترسی به زمان حال میشود، دقیقاً تودهای از همان چیزی است که به هر دلیلی (به دلیل خصلت تروماتیک آن، قرابت بیش از اندازه اش) موفق به زیست آن در حال نشدهایم. توجه به این ناـ زیسته، زندگی درهم¬عصری است. و به این معنا، معاصر بودن یعنی بازگشتن به حال حاضری که هرگز آنجا نبودهایم»
V.به هرحال اگر معاصر بودن را شجاعتِ خیره شدن به چشمِ وحشیِ قرن و دیدنِ تمام رخ سیاهیها تعریف کنیم، در این صورت باید فیض محمدکاتب را مصداقِ واقعی معاصر در حوزه تاریخ نگاری در زبان فارسی دانست. او راوی قتل عامها و کله منارهاست، راوی از حدقه درآوردنِ چشمها، راوی یگانه کشتار ۶۲٪ که در حوزة تمدنیِ اسلامی ـ فارسی، رخ دادهاست. او با قلمی که جوهرِ آن سیاهی و ظلمتِ حال است، رخدادهای خرد و بزرگِ گذشته مو به مو مینگارد و به بهای خردشدنِ استخوانهایش، به حیث شاهدِ حی و زنده، به تیرگیهای عصرش خیره میشود. تاریخ نگاریِ کاتب را به لحاظ محتوایی میتوان «تقوای زبانِ فارسی» دانست، خطاست اما اگر ارزشِ ادبیِ آن را دستِ کم بگیریم. آثار کاتب به لحاظ محتوای زخم در دلِ تاریخ و به لحاظِ زبانی شکافِ در «زبانِ غزلیِ فارسی» است که از طریقِ شاعرانه سازیِ فاجعه هایِ انسانی، آنها را دهشت زدایی میکند و به جای بیانِ روراستِ رنجِ انسان هایِ خاکی و گوشت و خون دار کوشش میکند آن را به امر استعلایی، زیبایی شناختی و جذاب تبدیل کند. تردیدی نیست که پیکرآراییِ رخدادهای گذشته در قالبِ شعر و در کل تغزلی سازیِ فاجعه هایِ انسانی، جنبهٔ ترس آور و خوف ناکِ آن را از بین میبرد، کاتب اما، از آن جا که چشمِ در چشمِ وحشیِ قرن قتلِ عامِ دوخته بود که اوجِ سیاهیِ تاریخ ماست، بیش از هرکسی به این راز آگاه بود که پس از قتل عامِ ۶۲٪ ارزگان «شعر سرودن خطاست». این دریافت به کاتب اختصاص ندارد، ستمدیدگان در هرکجای دنیا از ناتوانیِ همرسانی زبان در کل، و شعر به طورِ خاص، در مورد فاجعهها آگاهاند. بنابراین روی گردانی او از غزلی سازی و پناه بردنِ به «سنتِ روایی بیهقی»، موضوعی که از هرحیث ارزش سنجش و تامل دارد، برای او یک ضرورت به شمار میرفت. آن چه کاتب را به بیهقی پیوند میزند، ادبیاتِ سرد و سیاه و غیرِتغزلیِ اوست. اگر با گذشتِ سالها هنوز «قصة بردارکردنِ حسنک وزیر» مو بر اندام ما راست میکند و سبب میگردد که بیهقی را معاصرِ خود تلقی کنیم و اگر خواندنِ آثار کاتب باعث میگردد که خودِ مان را در متنِ فاجعه احساس کنیم و در دهشت و هراسِ قربانیان خویشتن را شریک احساس کنیم، به دلیلِ زبانِ سرد نثر و در نتیجه توانِ بالایِ آن در بیانِ فاجعه هاست. آن خشونتی را که بیهقی در محبتِ سلطان محمود نسبت به ایاز به تصویر میکشد، جان کاه ترین روایتِ زندگیِ سگیِ فردی است که مورد لطف و محبتی بیش از حد سلطان قرار گرفتهاست و همچنین کاتب با نثرِ سرد رخدادنگاری، آتشی را بر افروختهاست که کمتر کسی میتواند خواندن برخی از قسمت هایِ آن را تاب آورد. سراج التواریخ را باید شمعِ عزا برگور قربانیان دانست. آثار بزرگ ترین شاعران و تاریخ نگارانِ پارسی را میتوان در جمع خواند، اما آثار کاتب را به دلیلِ تراکم بیش از حد کمیت و کیفیتِ رنج قربانیان هرگز نمیتوان در جمع قرائت کرد. به روایتِ استاد بصیراحمددولت آبادی، هنگامِ آماده سازی و تصحیح متنِ تایپ شدهٔ کتاب «عین الوقایع» جهت چاپ، گروهی که مسئولیتِ این کار را به عهده داشتهاند، نمیتوانستهاند به چشمِ همدیگر نگاه کنند، زیرا از دیدنِ چشمانِ اشکبارِ همدیگر خجالت میکشیدهاند. عین الوقایع، روایتِ خود واقعه هاست: ثبتِ رخدادها و نشان دادن چهره قرنِ وحشی قتلِ عام، همان گونه که رخ دادهاست، نکتهٔ جالب اما این جاست که متنِ به لحاظِ ادبیِ بیش از حد سردِ کاتب است که جان و روحِ خواننده را به آتش میکشد.
VI.غزلی/لیریک سازیِ تاریخ و روایتِ منظوم ِ رخدادهای ِگذشته، بیش از آن که تاریخ نگاری باشد، تاریخ کشی است. کاتب و بیهقی به جای «زبانِ آتشین غزل»که محصولِ آن «سرمای فراموشی» است، «زبانِ سرد نثر» را برگزیدند که اگر به حقیقت وفادار باشد، پی آیندِ آن بر افروختنِ شمع سوزانِ یادبود بر گور قربانیان است، بنابراین از نقطه نظر نقد ادبی میبایست«نثر» را به عنوان گونهٔ خاصی از تجلی جان یا روح در ادبیاتِ فارسی دنبال نمود؛ تجلی جانِ زخمی، تکه تکه و خون چکانی که غزل نمیتواند زبانِ گویایی او باشد. ادبیات، در حقیقت فیگورِ روح است؛ روحی که با میانجی زبان خودش را صورت میبخشد، بنابراین نثر و نظم را میبایست به عنوان جلوه هایِ عینی و انضمامیِ روح/جان درک کرد. زبان منظوم، زبان نخبگان است، زبان منثور اما، زبانِجمع/ مردم و بنابراین با حقیقتِ جمعی پیوند عمیق تری دارد. از آن جا که مسئلهٔ کاتب نگاشتنِ تاریخِ اجتماعی بود، نثر را انتخاب کرد و با میانجی نثر، دیدش را به یادگار گذاشت. خویشاوندیِ کاتب و بیهقی به خاطر آن است که گذشته در چارچوبِ نثر پیکرآرایی میکند. همان گونه که بیهقی نتوانست ایدههایش را با تکنیکِ شعر بازگفت نماید، کاتب نیز از ادبیاتِ غزلیِ فارسی که به جای بازگفتِ رخدادهایِ گذشته آنها را غزلی میسازد، رئی برتافت و از نظر ادبی چنین کاری یک نوع بدعتِ زبانی شمار میرود. بازخوانیِ منظومِ گذشته، بیش تر همدلی با فاتحان است تا ستمدیدگان. دلیلِ این امر که کاتب کوشش کرد قرنِ قتل عام را در سنتِ بیهقی پیکرآرایی کند، نه فردوسی، آن است که کاتب از چشمِ اندازِ انسان قربانی/ستمدیده به تارخی مینگرد که در آن «وضعیتِ اضطرار» و سیاهی و تباهی قاعدهاست نه استثنا. روایت امرگذشته از این منظر با هیروییک سازیِ تاریخی، هم از نظر ساختاری و هم از نظر محتوایی ناسازگاراست. آن چه کاتب میدید، فراتر از آن بود که در قالبِ تنگ غزل و قافیه بگنجد، به همین سبب وی پیش از آن که در «جفنگِ غزی سازیِ امر گذشته» گرفتارآید، به سنتِ بیهقی پناه برد که با ادبیاتِ سرد نثر، جانکاه ترین رخدادها را بازگفت نماید. بیهقی یگانه کسی بود که با درکِ کاستی هایِ غزل آرایی و پوئیتک سازیِ امر گذشته، گذشته را در فرمِ ادبی نثر پیکرآرایی کرد، زیرا نثر هرچه با تکلف نگاشته شود، باز هم نزدیک ترین زبان به زبان مردم است و در واقع تنها در نثر است که میتوان صدای مردم، به ویژه، بیانِ بی بیانیِ انسانی قربانی را تا حدودی بازتاب داد. بنابراین علاوه برمعاصر بودن کاتب و اینکه او حقیقی ترین مصداق «واقعه نگاری» است که والتربنیامین از آن به عنوان مسیحا یاد میکند، ارزشِ ادبیِ آثار او نیز باید جدی گرفت. ادبیاتِ کاتب در عصر خودش ساده ترین بیان است و نه تنها با غزلی سازیِ امر گذشته و شاعرانه سازیِ آن سنخیت ندارد، بلکه نوعی فاصله گیریِ تام و تمام از نثرِ تغزلی تاریخ نگارانِ چو المنشی الحسینی مولفِ تاریخ احمدشاهی که همواره به زبان منظوم و اشعار دیگران پناه میبرد و یا پیش تر از آن جهان گشایِ نادری، به تمام فاصله گرفتهاست. زبان کاتب، زبان خودش است، زبانِ وقایع نگار ساده و بی تکلفی که از نقش مسیحاییِ خویش آگاهی دارد، به رغم این سادگی، نثر او پیش پاافتاده هم نیست و در واقع علاوه بر نگاهِ او، نثر او را نیز میتوان یکی از معاصرترین نثرهای فارسی دانست.
آثار
کاتب آثار زیادی از خود بجا گذاشته و آثار چاپ نشده او به خط زیبای نستعلیقش در کتابخانههای داخل و خارج افغانستان موجود است.از این جمله می توان به کتب زیر اشاره کرد:
- تحفته الحبیب جلد دوم در موردوقا یع سطنت از سال۱۲۵۸-۱۲۹۷
- سراج التواریخ دوجلد اول
- فیضی از فیوضات در دوره امانیه نوشته شدهاست.
- تذکر الانقلاب درمورد اختشاش دوره امانیه بحث میکند
- تاریخ امانیه این کتاب در دوره امانیه بطور ازاد نوشته شدهاست دارای هفت جلد اند.
- نژادنامه افغان (یا نسبنامه افغانها)
- تاریخ حکمای متقدم. درسال ۱۳۰۲ بقلم خود کاتب به چاپ رسید. تنها سه جلد آن در سال ۱۳۳۱ ه ق در چاپخانه (مطبعه حروفی) کابل چاپ شد و سه جلد دیگر آن هنوز هم قلمی است و تنها تذکرالانقلاب به زبان روسی ترجمه و درمسکو چاپ شدهاست. کاتب یک تعداد از کتاب را از منابع دیگران نیز نوشتهاست که عبارتند از دستور العمل اگهی، دیوان شهاب ترشیزی، رساله فیوز، ملا فیض محمد کاتب نخستین بار تحفه الحبیب را نوشت، ولی آن را سانسورگران آنقدر حک و تعدیل کردند که او مجبور شد بار دیگر مجدد سراج التواریخ را بنویسد که آنهم از سانسور امیر حبیب الله در امان نماند. کاتب چون از میان مردم برخاسته و در سلطنت فرای وظیفه مینمود. ازین لحاظ در بین ملت بنام کاتب هزاره مشهور بود. پس از زوال حکومت امان اله خان حبیبالله کلکانی قدرت را بدست اورد. حبیب اله از کاتب خواست تا نزد ملت هزاره رفته و از انها بعیت را حاصل نماید. ملت هزاره به حبیب اله هیچگونه بعت ندادند. پس از برگشت حبیب اله اورا خیلی لت و کوب نمود. ازینکه عمر کاتب ۷۰ سالگی را پشت سرمیگذراند خیلی ناتوان شده فردا همان روز یعنی ۱۶ جدی ۱۳۰۹ هجری خورشیدی (۱۳۴۹ قمری) در سن ۷۰ سالگی در کابل چشم از جهان فروبندد و در بالا جوی چنداول به خاک سپرده میشود.[2]
پیوند به بیرون
- زندگینامه فیضمحمد کاتب به زبان انگلیسی
- کتاب مسطتاب سیراج التواریخ درکتابخانه دیجیتال افغانستان
منابع
- ↑ بزرگداشت سالگرد علامه ملافیض محمد کاتب هزاره، خالق بقایی پامیرزاد.
- ↑ نوشته خالق بقایی پامیرزاد، وبگاه اریایی.
- ۹۳/۰۳/۱۹